طبق آدرس و نشونی که به ما داده بودن رهسپار شده بودیم.
قبل از اینکه دست به این کار مهیج بزنیم تمام خطرات و ریسکی که این کار داشت رو با هم دیگه سنجیده بودیم، بچه ها درست می گفتن حالا که قرار بود یه کار به این مهمی رو انجام بدیم چرا درست و اصولی انجامش نمی دادیم. بخاطر همین وقتی وارد شهر شدیم از اولین نفری که باهاش روبرو شدیم پرسیدیم:
-:" کجا می تونیم یه زامبی راستکی پیدا کنیم،تو این شهر؟"
مرد به قیافه تک تک ماها نگاه کرده بود و گفته بود:
-:" دوتا بیشتر تو این شهر پیدا نمی شه اونا هم تو تاریکی بیرون میان تو روز روشن پیداشون نمی کنید."
من با حس غرور و اعتماد از اینکه کار تحقیقاتیمون بالاخره نتیجه داده به بچه ها لبخند زدم.
فریبرز پا رو پدال گاز فشار داد تا دوری توی شهر بزنیم شهری که زمانی نه چندان دور به شهر "جهان آرا" معروف شده بود، حالایش را نمی دانستم.
هنوز دومین چهار راه رو پشت سر نگذاشته بودیم که سیاوش به فریبرز گفت:
-:" ما چقد گنگ و گیج بودیم وقتی مرد در مورد اون دوتا زامبی گفت."
گفتم:
-:
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
23/خرداد/1398
برچسب : نویسنده : ccutestory1 بازدید : 37